از سه چهار روز پیش هی به ناف ملت می بندند که القاعده تهدید کرده است. فک کنم این روزها به ازای هر یک آدم تو نیویوک و واشینگتن چار تا پلیس وایستاده، جالبه ما این روزها چشم مان به جمال برادران لباس شخصی هم روشن است. انگاری سنتی است در بین جماعت اهل تفحص که یه عمری زور می زنند لباس بپشوند و کلاه بر سرگذارند و یراق بیاویزند بعد یه عمری زور می زنند که از مردم قایم کنند.
دو روزی میشود که گوشه و کنار خبر کناره گیری «استیو جابز» را از مدیریت اپل میشنوم. جابز چهره شکسته ای دارد. مردی پنجاه و چند ساله که از سرطان لوزه المعده رنج میبرد. اما هر بار که موقع بلند کردن دستش در حالی که یک محصول تازه «آپل» را معرفی میکرد او را در رسانهها میدیدم با خودم میگفتم چقدر باور در یك آدم میتواند باشد که میتواند و توانست.
شب را دیگر دفتر ماندم. یعنی دیگر حوصله برگشت به خانه نداشتم. قرار بود ساعت نه صبح نشریهها به دفتر برسد.
فک کنید یک اشتراک «جی ال وایز» گرفته اید و خودتان را برای آشنایی با شبکههای هفت بیجار ایرانی عادت داده اید که روزی چهار ساعت اینها را ببینید.
این نامههای بامزه کلاه گذاری و برداری برای خودش داستانی است. هر روز باید بیست تایش را از میل باکس ات پاک کنی و خنده دار است که اصلن فکر نمیکنند که این ماجرا دیگر برای جناب خواجه حافظ هم خنده ناک است.
دست و دلم به نوشتن نمیرفت. گاه گاهی روی کاغذی چیزی یادداشت میکردم و میگفتم بعد مینشینم و مینویسم اما راستش از این که دچار «چس ناله» بشوم هراس داشتم. نمیخواستم وقتی نیروی منفی در درونم میجوشد. اجازه بدهم به بیرون بریزد. من که کاری برای دیگران نمیکنم دست کم با آه و چس و فس بر رنج و تنهاییها و غربت شان نیفزایم.
الان کهاین نامه را میخوانی من از تو دورم، شاید هزاران کیلومتر دورتر از آن چه که بشود تصور کرد. میدانی به لحاظ جغرافیایی تو درست نقطه مقابل من در روی زمین هستی ما با هم دوازده ساعت اختلاف زمانی داریم، این اصلن خوب نیست.
وقتی یک روز از سفرنامه عقب میافتم، با خودم میگم اشکال نداره فردا وقته و وقتی فردا رو نگاه میکنم، میبینم از اون روز دهها روز گذشته. نزدیک به یک ماه و اندی است ننوشتم. همه اش بهانه است اگر بگویم گرفتار بودم یا چه و چه. بگویم که کارهای نکرده همه روی هم تلنبار شده است و در تقویمم به روز بعد موکول میشود.
میدان دوپونت. آدمهایی در آمد و شد. صدای آرش سبحانی و ساكسیفون مرد كنار خیابان كه با هم شده آش شله قلمكار در كلهام و اولین پستی كه با آپل انشا می شود.
روایت امروز من در واقع نقل از یکم می است. امدم تفکیکاش کردم، یعنی بعد ساعت دوازده شب را کشیدم به دوم می. آقای اوباما روی صحنه میآید. دستور شلیک را خودش داده. شهری در پاکستان. نزدیکی یک مرکز آموزش نظامی. آقای بن لادن کشته شده است.